خسته تر از آنم که بخواهم
گله کنم...
از آدم هایی که خواسته یا ناخواسته
دلم را شکستن...
نه پایی برای رفتن دارم
نه دلی برای کندن...
آروم و بیصدا گم میشوم
در تمام حرفها یی که
نشنیده گرفته شد...
دوست داشتن هایی که
به دست فراموشی رفت...
تمام اشک هایی که
نادیده گرفته شد...
تمام منی که از یادها رفت...
تمام غرورم رفت
و چه بی رحمانه این روزها مغروری...
بزار بگویمت که دگر
مرغ روحم در هوای تو از آشیان جداست...