این دل بیصاحب آروم نداره ...
لحظه ای رهام نمی کنه..
اشکمو دراورده
ااااای بمیری دل که رسوا و حقیرم کردی...
این دل بیصاحب آروم نداره ...
لحظه ای رهام نمی کنه..
اشکمو دراورده
ااااای بمیری دل که رسوا و حقیرم کردی...
دله سخته جدا کردنش
بخصوص دل من که میدونم بد کوفتیه..
انشالله من و تو دل تو با هم همدست میشیم علیه دل من...
حتما سه به یک از روش رد میشیم
به لجن می کشیم دل لجباز رو ...
کمک کن با هم سه نفری شکستش میدیم...
اگر هم نشد می کشیم عوضی رو...
می فهمی؟...
خسته...
دیدم گاهی برخی زنان تحت تاثیر سنت های جاهلی حاکم بر جامعه خود را فقط برای دوست داشتن میدانند...
خودشان پایین میبینند...
غافل از اینکه او نام برابرند با مردان...
ولی عشق واژه ای دو طرفه است و در آن هردو طرف فارغ از زن و مرد بودن باید بسوی هم پرواز کنند...
هم رو به اوج ببرند...
نه یکی در حال التماس و دیگری در حال فرار ...
اینها غلط است...
باید تحت هر شرایطی عشق را نثار هم کرد...
درسته که یه بغل تشنه داشتن است و مرد هم هست...
ولی زن بودن ضعف نیست ودر برابر عشق باید گفت که منم غرق آتش توام ...
اینها رو برای عاشقا گفتم ...
والا کسی که منو از اولم دوست نداشت
نمیدونم این چه بازیی بود ...که درش معرفتم مرده بود...
بهتره خودمونو به آب آتش نزنیم و گرفتار جلوه ندیم...
دوستت ندارم ...بگو و خودتو خلاص کن نه از من از دست خودت...والسلام
نمیدانم این سکوت کشنده برای چیست...
دیوانه...
من مرده ام خیالت راحت...
یا فراموشت کنم...
یا تو دلتنگم بشی برگردی...
وقتی که عشق باشه اوج احساسه...
حتی با نگاه به چشمهای معشوقت ...
تا اخرشو می خونی..
من که نمیخوام قضاوتی کنم و نه محاکمه...
امیدوارم با خودت راحت باشی...
و اگه دلت با من نیست خداوکیل باهام بازی نکن...
من فقط دلت رو میخوام اونم معلومه که نیست ...اصلن دور و بر من پر نمی زنه...
همه رفتار من و التماس های من امتحانیست برای تو ...
عشق زیباست ...
احتیاج به التماس نداره...
خودش میجوشه...
خودتو داغون نکن عشقم قواعد خودشو داره...
راهی که تو می ری اسمش عشق نیست ...
یه جور تسته که قربانی اولش خودت میشی...
عشق اذیت نمیکنن...
با تمام وجود رهاش میکنن..
یا به قول خودت رو کم کنی...
اینا عشق نیست...
منم قسم می خورم ذره ای تو این واد ی نبودم
عشق که باشه ...
هر خط زشتی تبدیل به زیباترین نقاشی دنیا میشه....
خوب دیگه گذشت برای من ...
دیگه باید کنار بیام باهاش
چون هر چه بیشتر جلو برم حقیر ترم میکنه برای کسی مثل تو ...
امیدوارم به عشق واقعیت برسی و به سراب نرسی...
شایدم از نظر تو من بدترین باشم...
ولی من تو وادیایی که فکر میکردی نبودم...
بهم بگو عوضی برو گم شو...
جوری حرف دلت رو بزن که رویم کم بشه و راحتت بزارم...
خیلی جدی باهام برخورد کن...
این جور راحت میشی...
و کمتر عذاب میکشی...
سعی از ته دلت باشه ...
منم آدمم حرف واقعی رو درک میکنم...
این دل پاگیر یک نفره
راهی پیدا کن که خودت رو راحت کنی...
وقتی دوستم نداری کاملا حق داری...
میگم منم دست خودم نیست...
انگار تمام آرامش دنیا در آغوش تو ست...
چقدر زیباست...
دوست دارم عزیزم
کاش فقط دوستم نداشتی...
کاش ...
در چشمانت به وضوح دیدمش...
گرچه خواستی از منم مخفیش نمایی...
باز حس مزاحمت را در وجودم دیدم...
فهمیدم که چقدر حقیرم...
مثل آتش زیر خاکستر نهان است ...
امان از وقتی...
خیلی بی قراری داره...
آخ که چه زیبایی عذاب آوری...
خداااای من چطور تحمل کنم نبودش را...
خدااااا خیلی سخته....
بدترین اتفاق ممکن در قلبم رخ داده...
تا زنده ام امید دارم به عشقم...
میدونم یه روزی تو مال من میشی...
تا اون روز با همه سختی هاش زنده خواهم ماند...
گرچه قلبم خسته و شکسته است
ولی در رؤیایش به انتظار تو نشسته است...
خسته ام ...
خسته از نامهربانی عشق...
خسته از راهی که انتخاب کردی که منو بشکنی..عذاب آوره...
این مثل اینه که بخواهی بیماری رو شفا دهی بخاطرش یه نفر رو بکشی...
قبلنا که از سنگدلی هایت می گفتم..
انکار میکردی...
ولی بد راهی برای شکستنم انتخاب کردی...
میدونم که دیگه حتی ...
فکر و خواسته ام و حتی وجودم برایت بی ارزش شده...
حتی دوست داشتنم...
ارزش اعتراض هم برایت نداره...
نمیدونم...
مگر میشود بزرگترین ارزش را بخاطر کم ارزش ترین ها قربانی کرد...
جز اینکه قلبی طپشش برایت پشیزی نیارزد.. .
نمیدانم...، با آنکه میدانم دیگه حتی متزلزل به سراغم نخواهی امد
ولی قلبم مه ام حواست باشه...
به سراغ من متزلزل نیا...
با قلبی مطمئن و سرشار عشق بسویم بیا...
میدانم که هیچگاه دوستم نداشتی...
این نیاز به باهوشی چندان نداره...
فقط همین که نمی توانی بگویی دوستت دارم ...گواه من است...
همین همه من و احساس و قلبم ارزش دوست داشتن نداشت گواهمه...
چقدر حسودی میکنم به دوست داشتن ها ...
چیزی که هیچ وقت حسش نکردم...
آه هیچ وقت ...
چه کنم قلبم را جایی گذاشتم که لگد مال شد...
جایی سرد که سردیش در تمام رگ هایم جاری گردیده...
انگار یه عمر برایم گذشته...
آه که چه سرسختی برای من ...
مگر چقدر من نچسب و بی ارزش بودم که
که...
می دانم سکوت تو یعنی پایان من...
ولی این پایان هرگز حق من نبود...
من تمامم عطش عشق بود...
همه بدی هایی که از من دیدی و پایان دادی...
پشت تمام بدی هایم بی نهایتی از دوست داشتن بود...
عشق همیشه دوطرفه است...
یعنی یک طرفه می شود من من ...
منی که برایت هیچ گردیده...
جالبه داشتم امشب میخواندم نوشته هایت را در شاید...
دیدم که پاک کردی هر چه که نشانه ای از دوست داشتن و عشق بوده ...
ولی این چیزی نیست که پاک شود.
تبلوری عجیب در من گذشته ...
تو رفتی ...
قلب منو شکستی به بدترین شکل ممکن...
ولی من هنوز زنده ام ...
و امروز فهمیدم که حتی ذره ای منو دوست نداشتی...
و من مانده ام در هاله ای از ابهام...
مگر من چه کردم...
میدونم تظاهر به دیرخواندن میکنی...
برایم همه چیز واضح است...
مهم اینه که تو میخوای بهم بفهمانی که ...
منم فهمیدم ...
فقط حریف دلم نمیشم هنوز با سر کنده جون میکنه...
تو رو خدا دیده بودی...
روزگار چه زیبا بازیی دارد
ولی به کسی که گفتی دوسش داری هر روز نزدیک تر میشن و تو برعکسی...
جالبه گمانم حتی دشمن من هم تا این حد منو نمی شکست...
ممنونم ازت که اینقدر ازم تنفری داری...
تو رو خدا دیده بودی...
روزگار چه زیبا بازیی دارد
ولی به کسی که گفتی دوسش داری هر روز نزدیک تر میشن و تو برعکسی...
جالبه گمانم حتی دشمن من هم تا این حد منو نمی شکست...
ممنونم ازت که اینقدر ازم تنفر داری...!!!!
کاش بجای خیال...
وجود واقعیتو به آغوش می کشیدم...
مردم ...
من دیگه هیچ وقت طعم عشق واقعی رو نخواهم چشید...
این دل من دیگه دل نمیشه ...
تیکه تیکه شده ترمیم نمیشه...
چرا اینقدر اذیتم می کنه...
ببین آخه شکستن من اینقدر شیرینه برات
دلم دائم بهانه تو رو داره آروم نمی گیره...
وقتی اینجوری دیگه صدبرابر...
عزیزم دوستت دارم
بگو بدانم مال منی یا نه...
بگو و بگذار آرامش در روح و جانم جریان یابد...
بگو جانم از اعماق دلت بگو...
نگذار که بیش از این ...
بخدا قسم امکان نداره
یعنی اینقدر...
بخدا نمیدونم :
دیگه خیلی با ظرافت داری میگی دیگه دوستت ندارم...
اره درست میگی ..
چرا جوابمو نمیدی ؟
دیگه حتی ارزش جواب دادن هم ندارم برات..
میدونم من حتی صدای نفسهاتم می شنوم
تو خیلی راحت با سکوتت باهام حرف میزنی
میدونی چرا
چون دیگه کاملا توهم منو میشناسی
میدونی چطور با زبان بی زبانی همه چی رو بهم بگی
باشه من دیگه راحتت می زارم
دیگه کم کم غم دوری تو داره مرگبار میشه...
چیزی بگو ...
حرفی بزن ...
بگذار حداقل آتش درونم .
قلبم را کمتر بسوزاند
ولی باید یه جوری حالیم کنی که دیگه باید راحتت بزارم...
من هیچ قضاوتی ندارم ...
باید بدانم که مزاحم نباشم...
یعنی میدونم ولی خوب
باید ...
حسش کنم ...
دوست داشتنی تری بی نظیر
خدای من ...
فرشته ای بی همتا
انتظاری ست که بارها و بارها نگاه میکند که آمدی یا نه
هی خرد میشی ...
دل نمیکنی ها ...
باز سر میزنی ...
باز خرد میشی...
ذره ذره آب میشی ...
تا کی تمام شوی و نابود...خدا داند...
عشق و نفرت را باید مشخص کنی...
ذره ذره کشتن دردش بسیار زیادتر است...
خدای من چقدر انتظارش سخت است...