وقتی که باران می بارد
نمیدانم تو هم وقتی که باران می بارد شبیه من دلتنگ و بی قرار می شوی ? نمیدانم تو هم خیال میکنی کسی دارد صدایت میزند و بی هوا پنجره را باز میکنی? نمیدانم تو هم شبیه من به آسمان نگاه میکنی و ... نمیدانم تو هم دل می دهی به آسمان و میگذاری چشم هایت یک دل سیر ببارند?
نمیدانم اما فصل دیوانگی ست ... باور کن ! بارانی که یک ریز می بارد و برای من همین ها کافیست تا بیقراری روحم بیشتر از همیشه باشد
همین کافیست تا به احترام باران تا خود صبح بشینم لب پنجره و ترانه های قدیمی بنان را بخوانم... همین ها کافیست تا بی هوا دلتنگ شمعدانی های مادربزرگ شوم...همین کافیست تا دلم برای لحظه های ناب کودکی ام تنگ شود ... همین کافیست که هزارو یک خاطره را بهانه گریستن کنم ...